(زيباترين وبلاگ)
انواع داستان,قصه, شعر و حکایت ها از جمله خیالی عشقی تاریخی و هر داستانی که مد نظرتون هست,خود را آرامش بدهید.
|
||||
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:17 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور
داستان دوم سلطان ابراهیم ادهم میگویند که روزی جناب سلطان ابراهیم ادهم بخاطر شکار نمودن به خارج از شهر رفته بود که بعد از ساعت ها سرگردانی و نیافتن شکار بکلی خسته شده و در پائین یک تپه سر سبز نشسته و از اینکه زیاد گرسنه شده بود یکدانه مرغ بریان شده را که با خود داشت میخواست تا آنرا صرف نماید که در همان هنگام یک زاغ نسبتاً بزرگ پیدا شده و مرغ بریان شده آنجناب را در پنجه های قوی خود گرفته و دو باره بطرف هوا پرواز کرد ـ سلطان ابراهیم ادهم فوراً تیر و کمان خود را گرفته تا آنرا صید نماید ، متوجه شد که همان زاغ مورد نظرش به بسیار سرعت به عقب همان تپه رفت.ـ سلطان ابراهیم با تیر و کمان دست داشته اش از جای بلند شد و گفت: ای زاغ اگر مرغ بریان را در وجودت زهر نکنم من شکارچی نیستم ـ خلاصه اینکه در بالای همان تپه بلند به بسیار سرعت بالا شده و متوجه گردید که در عقب تپه شخصی با دست و پای بسته بروی زمین افتاده و همان زاغ با نول خود از گوشت های مرغ کنده و در دهانش میگذارد ـ ابراهیم ادهم با دیدن چنین صحنه ای بکلی هوش از سرش بدر شد و آهسته آهسته پیش رفته که با دیدن اش زاغ خوشحال شده و با آواز بلند اش قاه قاه گفته و بطرف هوا پرواز نمود و رفت ـ. زمانیکه ابراهیم ادهم متوجه می شود که یکتن از سوداگران مشهور شهر بنام عبدالله با دست و پای بسته شده در آنجا افتاده تعجب کرد و گفت: ای عبدالله سوداگر من چه می بینم تو را کی به این حال انداخته؟ در حالیکه دستان و پاهای سوداگر را از بند باز می نمود، عبدالله سوداگر گفتکه: یا سلطان! عمر تان دراز باد ، من یک کاروان بزرگ پر از مواد خوراکه از کشور همسایه با خودم آوردم زمانیکه در همی جا رسیدم متوجه شدم که آنطرف تپه چندین تن دزد پیدا شده و تمام اموال مرا بسرقت بردند و میخواستند که مرا بکشند ؛ من بسیار گریه و زاری نموده گفتم که مرا نکشید و اموال مرا ببرید ـ از جمله همان چند دزد یکی شان گفت: حالا که زاری میکند و میگوید که مرا نکشید فرق نمیکند موصوف را بسته نموده و در همین جا رها میکنیم و اگر عمر نداشت خودبخود از دست گرمی هوا و یا شکار جانوران درنده هلاک میگردد ـ خلاصه اینکه از مدت یک هفته بدینطرف من در اینجا افتاده هستم که به لطف خداوند بزرگ همین زاغ روازنه از هر طرف یک لقمه نان در پنجه های خود آورده و در روی سینه ام گذاشته و با نول خود تکه تکه در دهانم میگذارد و همچنان بالای خود را تر نموده و بالایم تکان دانه تا از حرارت آفتاب تلف نگردم این است داستان بسته شدنم در همین داشت و دامنه کوه ای پادشاه عادل ـ خلاصه اینکه شلطان ابراهیم ادهم با دیدن و شنیدن چنین اسرار ی قلمدان را گرفته در روی کاغذ خطاب و پسران اش و وزیر دربارش نوشت : آورنده پرزه هذا عبدالله سوداگر بوده که دزدان در حق موصوف ظلم نموده و تمام اموال اش را برده اند در حالیکه وی دزدان را در خاطر دارد و بخاطر گرفتاری شان از همین لحظه به بعد به حیث سپه سالار شهر تعین شده و همرایش همکار نماید ـ و از طرف دیگر شخص عادلی را بصفت پادشاه خود تعین کرده تا که در سراسر سر زمین ما عدالت تامین نماید دیگر در عقب من نگردید که مرا نخواهیم یافت ـ خلاصه اینکه بعد از نوشتن نامه عبدالله را مخاطب قرار داده و گفت: ای عبدالله زود باش لباس که در تن دار بکش و لباسهای مرا پوشیده و این نامه را گرفته بطرف شهر حرکت کن و مستقیماً پیش وزیر دربار رفته و این نامه را برایش میدهی ـ عبدالله سودا گر لباسهای ابراهیم ادهم را پوشیده و نامه را گرفته به سمت شهر حرکت و با رسیدن به شهر بسوی ارگ شاهی حرکت کرده و نامه را به وزیر داد پسران و فامیل اش بعد از اطلاع احوال ابراهیم ادهم به گریه و زاری افتاده اما سودی نبخشید و تمام ملت آن سر زمین بمدت چهل روز سیاه پوش و غمگین بودند و سلطان ابراهیم ادهم برنگشت ـ خلاصه اینکه از غیبت ابراهیم ادهم روزه، هفته ها و ماه ها سپری شد و هیجکس از وی خبری نداشت تا اینکه روز از روز ها شخصی برای پسران آن جناب احوال برد که سلطان ابراهیم ادهم را بچشمان خود دیدم که از طرف روز در بغل یک سنگ کنار دریا نشسته و میگوید که نیکی کن و به دریا انداز و از طرف شب در هر گوشه و کنار دشت و کوه استراحت مینماید ـ بعد از شنیدن این پیغام دوستان و طرفداران ابراهیم ادهم به پای برهنه به عقب پادشاه گم گشته خود با رهنمائی همان شخص در لب همان دریا رفتند و تعجب دیدند که سلطان ابراهیم با ناخن های رسیده ، ریش انبوه ، موی های ژولیده و لباسهای پاره پاره شده در کنار سنگی بزرگ نشسته و با تار و سوزن دست داشته پارگی های لباسش را پینه میکند و میگوید نیکی کن و به دریا انداز ـ با دیدن چنین صحنه پسران و وزیران دربار در پای هایش خود انداخته و التماس میکردند و میگفتند چرا خود را به این روز انداخته اید بیاید بر گردید شهر ای سلطان عادل ـ سلطان ابراهیم بعد از مشاهده پسرانش و همران که در حال گریستن بودند شد و گفت : ای عزیزان من به همرا شما میروم اما به یک شرط؟ همه خوش شده و بیک زبان گفتند ای پادشاه عادل و دانا هر شرط ایکه داشته باشید مایان آنرا از دل و جان قبول داریم و بگوید که شرط شما چیست ؟ سلطان ابراهیم ادهم سوزن دست داشته را در آب دریا انداخت و گفت: که حالا سوزن مرا اگر شما از بین دریا کشیده من در آنصورت حاضرم که با شما بیایم ـ آنها گفتند ما قادر نیستیم که آن سوزن ازدریا پیدا کنیم ـ سلطان ابراهیم گفت هیچ امکان ندارد که سوزن را بیابید؟ آنها به یک صدا گفتند نی هرگز ـ پس از سلطان ابراهیم روی بطرف دریا کرد و گفت : ای ماهی های دریا سوزن مرا از بین آب بکشید ! لحظه ای نگذشته بود که یکی از ماهی های دریا در بین دیگران سوزن را در دهن و سر از اب بیرون کشید و دیگرماهی ها از خوشحالی گاهی سر از آب میکشیدن و گاهی در آب فرو میرفتند ـ سلطان ابراهیم دوباره بالای ماهی ها صدا نمود و گفت: این سوزن از من نبوده حالا بروید سوزن سلطان ابراهیم ادهم را بیرون بکشید ـ لحظه ای نگذشته بود که یک ماهی کوچک که از چشمان هم کور بود یک دانه سوزن را از آب کشید و بطرف آن سلطان در لب دریا حرکت نمود. سلطان ابراهیم خود را خم نموده و سوزن را از دهن ماهی گرفت و گفت تشکر . همین سوزن از من است ـ بعداً سلطان ابراهیم سر بطرف پسران کرده و گفت: آیا آن پادشاهی بهتر بوده یا این پادشاهی که حالا من دارم؟ همه با یک صدا گفتند یا سلطان ابراهیم ادهم این سلطنت شما بار ها و بار بهتر از آن سلطنت است ـ سلطان ابراهیم ادهم فرمود حالا بروید و خود از بین تان یک پادشاه عادل که بدرد مردم بخورد انتخاب کنید و مرا در حالم رها کنید. جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور
میگویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح گیلاس آب و یا لقمه نان را بدون موجودیت آنجناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود بکلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن غذا چاشت و یا شبـ روزی سلطان بایزید در عالم اسرار بحضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آنجناب میگفت که یا بیزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کدام کاری دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشم زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد ـ ادامه مطلب ... جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور داستان سلطان ابراهیم ادهم میگویند که در یکی از شبها جناب سلطان ابراهیم ادهم در قصر پادشاهی اش در حالت ستایش خداوند بوده که در این جریان آن مبارک در بالای بام قصر اش آوازی گرپ گرپ پای شنیده که پس از عبادت بیرون شده و بطرف بام نگاه نمود که دو نفر مرد سفید پوشی ایستاده اند. ، و به هر طرف نگاه میکنند . ابراهیم ادهم بالای شان صدا زده و گفت: که ای احمق ها شما در این وقت در بالای بام قصر چه میکنید؟ ادامه مطلب ... جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور
داستان سلطان محمود غزنوی میگویند سلطان محمود غزنوی بر علاوه ای که یک پادشاه عادل ، و علم پرور بود در عین حال بسیار شوق و علاقه خاصی به شکار نمودن حیوانات داشت. که در یکی از روز های تابستانی هوای شکار بسرش زده و با تعدادی از شکار چیان خود بطرف دامنه های کوه و صحرا رفتند ـ سلطان محمود شکار چیان را مخاطب قرار داده و گفت: برادران امروز ما و شما در اینجا به قصد شکار آهوآهو آمده ایم ، مگر به یک شرط! حاضرین گفتند یا سلطان ما شرط را قبول داریم مگر بگوید چی شرط؟ ادامه مطلب ... جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:11 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور کچل ممسیاه روزی بود و روزگاری بود. کچلی بود به نام مم سیاه که از دار و ندار دنیا فقط یک ننه پیر داشت. کچل مم سیاه روزی از ننه اش پرسید «ننه! پدر خدا بیامرزم از مال و منال دنیا چیزی برام به ارث نگذاشت؟» پیرزن گفت «چرا! همین تفنگی که به دیوار آویخته شده از پدرت مانده.» کچل مم سیاه تفنگ را ورداشت؛ اندخت گل شانه اش و در سیاهی شب به قصد شکار رفت بیرون. هنوز چندان راهی نرفته بود که یک دفعه چشمش به جانوری افتاد که از یک طرفش نور می تابید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش می رسید. کچل مم سیاه جانور را نشانه گرفت و تفنگش را به صدا درآورد. وقتی رفت جلو دید گلوله جانور را زخمی کرده. با خودش گفت «فعلاً همین شکار از سر ما زیاد است؛ می بریمش خانه از نورش استفاده می کنیم و به ساز و آوازش گوش می دهیم و عیش دنیا را می کنیم.» و جانور را کول کرد و راه افتاد طرف خانه. به خانه که رسید در زد. ننه اش آمد دم در. پرسید «کی هستی این وقت شب؟ آدمی؟ جنی؟ چی هستی؟» کچل مم سیاه جواب داد «نه جن هستم و نه پری. مم سیاهم!» پیرزن داد زد «جلدی برگشتی چرا؟ تا نان به دست نیاری در به رویت وا نمی کنم.» ادامه مطلب ... جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:10 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور از ویکینبشت | عنوان = عمو نوروز یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر. بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست. چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می زفت به هوا. در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چید رو سینه او می گذاشت و می نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان و چند پک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش را با قندآب می خورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر؛ روی پیرزن را می بوسید و پا می شد راه می افتاد. آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شد و پیرزن بیدار می شد. اول چیزی دستگیرش نمی شد. اما یک خرده که چشمش را باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتش ها رفته اند زیر خاکستر, لپش هم تر است. آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند. پیر زن خیلی غصه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛ تا یک روزی کسی به او گفت چاره ای ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند. پیر زن هم قبول کرد. اما هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضی ها می گویند اگر این ها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند. جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:6 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه نه دیگه این واسه ما دل نمی شه هر چی من بهش نصیحت می کنم که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه می گه یا اسم آدم دل نمی شه یا اگر شد دیگه عاقل نمی شه بش می گم جون دلم این همه دل توی دنیاست چرا یه کدوم مثل دل خراب صابمرده ی من پاپی زنهای خوشگل نمی شه چرا از این همه دل یه کدوم مثل تو دیوونه ی زنجیری نیست یه کدوم، یه کدوم صبح تا غروب تو کوچه ول نمی شه می گه یک دل مگه از فولاده که تو این دوره زمونه چششو هم بزاره هیچ چیزی نبینه یا اگر چیزی دید خم به ابروش نیاره می گم آخه بابا جون اون دل فولادی دست کم دنبال کیف خودشه دیگه از اشک چشش زیر پاش گل نمی شه می گه هر سکه می شه غلب باشه می گه هر سکه می شه غلب باشه اما هر چی قلب شد دل نمی شه نه دیگه نه دیگه نه دیگه این باسه ما دل نمی شه نه دیگه این باسه ما دل نمی شه ادامه مطلب ... جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 13:53 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور
از ویکینبشت
دوستم هلمز از صندلی راحتیاش برخاست و از بالای شانههایم به بیرون نظری افکند. یک صبح سرد فوریه بود و برفهای زیاد شب گذشته که بر زمین نشستهبودند در زیر انوار کم رمق آفتاب زمستانی چشمکزنان میدرخشیدند. مرد حدوداً پنجاه ساله، بلند قامت و اندکی فربه بود و لباسهایی شیک و گرانقیمت به تن داشت. اما رفتارش برازندهی لباسهایش نبود؛ در حالی که از عرض خیابان عبور میکرد، دستهایش را در هوا حرکت میداد و سرش را به این سو و آن سو میچرخاند. - « موضوع از چه قرار است هلمز؟ آیا او به دنبال پلاک خانهای است؟ » و هلمز پاسخ داد: « واتسون عزیز، مطمئنم که میهمان تازهی ماست! » - « منظورت این است که بدین جا میآید؟ » - « به گمانم قصد دارد که با من صحبت کند. هاها! » در همین حال مرد با شتاب به سمت خانه آمد و با شدت زنگ درب را به صدا درآورد. تنها چند لحظه بعد، او در اتاق همراه ما بود. به تندی نفسنفس میزد و دستانش را همچنان در هوا میچرخاند. هنگامی که ناراحتی را در چشمانش دیدیم، لبخند صورتهایمان نیز رخت بربست و محو شد. برای مدتی توان صحبت نداشت. بدنش از سمتی به سمتی دیگر حرکت میکرد و موهای سرش را همچون دیوانگان میکشید. شرلوک هلمز، او را به آرامی بر صندلی نشاند و گفت: - « مگر نه این است که برای تعریف داستانتان بدینجا آمدهاید؟ پس لطفاً تا وقتی که آرام نشدهاید لب به سخن نگشایید و این مشکل را تا بهبودی حالتان مطرح نکنید. » مرد به آرامی در جایش نشست و تا نفسنفس زدنهایش بند آید بدون هیچ کلامی همانطور باقیماند. سپس رو به ما کرد و گفت: « بیشک مرا دیوانه یا مجنون میپندارید. مشکلی که بر من حادث شده، خود برای دیوانه شدن کافی است. توانایی ایستادگی در مقابل شرمساری از حرف مردم، که تا کنون آنرا تجربه نکردهام، و یا حتی کنار آمدن با مشکلات خانوادگی را در خود میبینم اما این بار، این دو با هم همراه شدهاند و در موقعیتی طاقتفرسا، تمام توان مرا ربودهاند و مقدمات نابودی و فلاکتم را محیا ساختهاند. از این گذشته اگر شما راه حلی بر این معضل نیابید، دیگر من تنها نیستم و افراد سرشناس مملکتی نیز بیتردید در چنین گودال تاریک جانکاهی همراهم خواهند شد. هلمز گفت: « آرام باشید آقا. شما که هستید و برشما چه رفتهاست؟ » و مرد پاسخ داد: « نام من احتمالاً برایتان آشنا خواهد بود. من آلکساند هولدر، از بانک اعتباری هولدر و استیونسن در خیابان تردنیدل هستم. » نام او کاملاً برای ما شناخته شده بود. آقای هولدر شریک سابق دومین بانک تجاری بزرگ لندن بود. واقعاً چه بر این مرد رفته که چنین روزگار تلخ و اسفباری را میگذراند و چنین شکننده راه زندگی را در پیشگرفته و رو به ما آورده؟ تا او خود را برای تعریف داستانش آماده کند، اندکی صبر کردیم. - « آقایان، وقت طلاست. هنگامیکه پلیس استفاده از کمک و همیاری شما را به من پیشنهاد کرد حتی یک دقیقه را نیز از دست ندادم. با وجود برف زمین و کندی حرکت کالسکهها به ناچار از ایستگاه مترو تا اینجا را دویدم. اکنون نیز که حالم بهتر شده قصد دارم که تمام زوایای پیدا و پنهان ماجرا را در آن حد که میدانم برایتان بازگو کنم. و او شروع به صحبت کرد: « دیروز صبح در دفتر کارم در بانک نشسته بودم که کارت شخصی را که تقاضای ملاقات داشت برایم آوردند. پس از خواندن نام او، دریافتم که از مهمترین افراد انگلستان است، پس سریعاً او را به نزد خود خواندم. آن مرد رو به من کرد و گفت: « آقای هولدر، شنیدهام که شما وام میدهید. » - « بله، بانک در صورتی که از بازگشت پول مطمئن باشد، وام خواهد داد. » - من سریعاً به پنجاه هزار پوند نیازمندم. البته اگر بخواهم چنین پولی را میتوانم از دوستانم بگیرم، اما بیشتر ترجیح میدهم همچون یک مسئله کاری و تجاری با آن برخورد کنم و آن را از شما قرض کنم. » - « آیا میتوانم بدانم که این مبلغ را برای چه مدت میخواهید؟ » - « دوشنبهی آینده مقدار هنگفتی پول بدستم میرسد. مسلماً تمام پولتان را در همان زمان پرداخت خواهم کرد. اما بسیار حیاتی است که اکنون این پول را دریافت کنم. » - « مایهی امتنان و خوشحالی بود که میتوانستم این پول را از حساب شخصیام به شما تقدیم کنم، اما چه کنم که این میزان بس زیاد است و چارهای جز پرداخت توسط بانک نیست؛ که در این صورت تقاضا دارم چیزی را که همتراز و همسنگ این مبلغ، ارزشمند باشد به عنوان ودیعه نزد بانک بگذارید. » - « البته » و در این هنگام کیف چرمی سیاهی را بلند کرد و روی میز گذاشت و ادامه داد: « مطمئنم که دربارهی تاج الماس شنیدهاید. » - « تاج الماس از باارزشترین دارائیهای ملی است. » - « بله، دقیقاً » و در همین حال درب کیف را گشود و بر روی پارچهی صورتی داخل آن یک قطعهی بینظیر جواهر آرمیده بود. آن مرد ادامه داد: « سی و نه قطعه الماس بسیار بزرگ و طلای بسیار گرانقیمت بدنهی تاج. من این اثر هنری برجسته را به شما میدهم. » و من کیف را برداشتم و با شک و تردید به آن مرد سرشناس نگریستم. او دوباره ادامه داد: « فکر میکنید کار درستی است که این تاج را به شما دهم؟ بدونتردید تاج فقط چهار روز نزد شما خواهد ماند. تنها چیزی که از شما میخواهم این است که این موضوع، همچون راز سر به مهری بین خودمان باقیبماند و از تاج به بهترین و شایستهترین وجه ممکن مراقبت کنید زیرا که صبح دوشنبه برای پسگرفتن آن مجدداً مزحمتان خواهم شد. » آن مرد هنگام رفتن عصبی و نگران به نظر میرسید، من نیز مبلغ درخواستیاش را که پنجاه هزار پوند بود به صورت اسکناس تهیه کردم و به وی پرداختم. هنگامی که دوباره تنها شدم، به اندیشه فرورفتم و از مسئولیت خطیری که قبول کردهبودم نگران شدم. این تاج سرمایهای ملی است که به تمام مردم انگلستان تعلق دارد. من آنرا درون جعبهای مخصوص در دفترم قرار دادم و به کار مشغول شدم. عصر هنگام، موقع تعطیلی، به دلیل وجود سابقهی قبلی دستبرد، عاقلانه ندیدم که آن تاج با ارزش را در بانک بگذارم. پس کالسکهای گرفتم و آنرا با خود به خانه بردم. در تمام طول راه، لحظهای نبود که از هراس حادثهای ناگوار، نفسم به شماره نیفتد. تا اینکه بالاخره به خیابان استرتهام و خانه رسیدیم. بلافاصله به طبقهی بالارفته و آنرا درون کمد دیواری اتاق رختکنم مخفیکردم. آقای هلمز، من دو خدمتکار مرد دارم که هر دو شبها را بیرون از خانه میگذرانند و از این بابت هیچ جای نگرانی نیست. همچنین سه خدمتکار زن نیز در خانهام مشغول به کار هستند که هر سه وظایفشان را به نحو احسن انجام میدهند و سالهاست که در این خانه مشغولند. به تازگی خدمتکار زن دیگری نیز به نام لوسی پر به استخدامم درآمده است که به نظر شخص خوبی است و همیشه کارهایش را به درستی انجام میدهد. او دختری زیباروست که هواخواهان بسیار دارد و البته از این لحاظ هیچ مشکلی وجود ندارد، چرا که ما همه معتقدیم که او دختر خوبی است. من خانوادهی کوچکی دارم. همسرم چند سال پیش درگذشت و من و یگانه پسرم، آرتور را تنها گذاشت. آرتور تمام زندگی من است. او اخیراً بسیار دردسرآفرین و مشکلساز شده که از این بابت تمام تقصیرات متوجه من است. زیرا هنگامی که همسرم ما دو نفر را ترک گفت، هرچه در توان داشتم برای رفاه و آسایش آرتور کردم و تمام خواستههایش را برآوردم و شاید این بزرگترین اشتباه من بود. دوستداشتم که او نیز با من در بانک مشغول شود، اما متاسفانه او هیچ تمایلی به تجارت ندارد. وقتی که جوان بود به عضویت کلوپی درآمد و همانجا با تعدادی از مردان ثروتمند دوست شد. مردانی که عاداتی پرهزینه و گران قیمت داشتند. آری از آن به بعد بود که او نیز شروع به باختن پول در قمار، بازی ورق و مسابقات اسبدوانی کرد و دائماً برای قرض کردن به نزدم میآمد. بارها تلاش کردم تا او را از این دوستان جدید دور کنم و او را مجبور به ترک کردن کلوپ کردم که هر بار یکی از آنها به نام سر جرج برنول مانع میشد و تمام نقشههایم را نقشبرآب میکرد. سر جرج مرتباً به خانهی ما رفت و آمد دارد. از تمایل آرتور به او هیچ شگفتزده نخواهم شد، زیرا که او در هر کاری دستی دارد و در هر جایی حضوری. از آن گذشته، مصاحب خوبی است و چهره و اندامی برازنده و نیکو دارد. با این همه هرگز نتوانست در درون قلبم همچون آرتور جایی بگشاید. درست مثل مری کوچکم. او نیز همچون من به این مرد میاندیشد. آه، راستی. مری برادرزادهی من است، اما همچون دخترم او را دوست میدارم. پس از آنکه پنج سال پیش برادرم جانباخت، او به نزد ما آمد و از آن زمان تاکنون با ما زندگی میکند. او شیرین، دوستداشتنی و زیباست و خانهداری میکند. نمیدانم اگر او نبود، چه میکردم. تنها در یک مورد است که با خواست قلبی من مخالف است. دو مرتبه آرتور از او تقاضای ازدواج کرد و هر دو بار او نپذیرفت. آرتور او را بسیار دوست میدارد و او را ملکه زندگی خود میپندارد. اما این ازدواج هرگز سرنگرفت، ازدواجی که به نظرم میتوانست پسرم را از این منجلاب بدبختی قمار، نجات بخشد. اما به هرحال دیگر برای این حرفها خیلی دیر شده است! آقای هلمز، اکنون شما از خانه و خانواده و اطرفیان من به خوبی مطلعید. حال میخواهم ادامهی این داستان غمانگیز و اسفبار را برایتان نقل کنم: همان شب، هنگامی که در حال صرف قهوهی بعد از شام بودیم، من، مری و آرتور را از وجود تاج باارزش باخبر کردم. با این حال نام آن شخص را به آنها نگفتم و تمام تلاشهایشان برای دیدن تاج را بینتیجه گذاشتم. لوسی پر برایمان قهوه آورد و اتاق را ترک کرد اما آقایان هیچ مطمئن نیستم که آیا درب اتاق بسته بود یا خیر. آرتور پرسید: « پدر آنرا کجا مخفی کردهاید؟ » - « در کمد دیواری اتاق رختکن. » - « امیدوارم که امشب هیچ سارقی به این خانه نیاید. » - « البته درب کمد را قفل کردهام و جای هیچ نگرانی نیست. » - « اما کلیدهای کمدهای دیگر میتوانند قفل را بگشایند. هنوز یادم است که در زمان کودکی همیشه با کمک کلید کمد اتاق نشیمن درب آنرا میگشودم. » آن شب آرتور مرا تا اتاق همراهی کرد و در حالی که چشمانش از شرم بر زمین افتاده بودند گفت: - « پدر آیا امکان دارد که دویست پوند به من قرص دهید؟ » - « نه، نمیشود. تاکنون نیز با تو بسیار بخشنده و دستودلباز بودهام. » - « البته که بودهاید اما من به این پول نیاز مبرم دارم و باید آنرا پس دهم؛ وگرنه مرا از کلوپ اخراج میکنند و هرگز نمیتوان به آنجا برگردم. » - « اینکه بسیار خوب است. » - « بله، اما مسلماً شما مایل نیستید که من آنجا را با شرمساری و شرمندگی ترک کنم. به هیچ وجه توان تحمل چنین وضعی را ندارم و هرطور که شده این مبلغ را به هر شکل ممکن تهیه میکنم. اگر شما هم آنرا به من ندهید، ناچاراً میبایست به راه دیگری متوصل شوم. » از اینکه در یک ماه گذشته برای بار سومی بود که برای قرض کردن پول نزدم میآمد بسیار عصبی و ناراحت شدهبودم و به همین جهت بر سرش فریاد برآوردم و با صدای بلند گفتم: « یک پول سیاه هم به تو نخواهم داد! » و آرتور برگشت و به اتاق خود رفت. پس از رفتن او، به سرغ کمد رفتم و آنرا گشودم و برای بار دیگر تاج را وارسی کردم و هنگامی که از سلامتی آن مطمئن شدم درب کمد را بسته و قفل کردم. سپس به تمام دربها و پنجرههای ساختمان سرکشیدم تا از بسته و قفل بودن آنها نیز اطمینان حاصل کنم. البته همیشه این وظیفه بر عهدهی مری بود. آن هنگام که به طبقهی پایین آمدم، مری را کنار پنجرهی حال دیدم. وقتی که به او نزدیکتر شدم، او پنجره را بست و قفل کرد. مری با کمی اضطراب و تشویش از من پرسید: - « عمو جان، شما به لوسی اجازه داده بودید که امشب از خانه بیرون رود؟ » - « مسلماً خیر » - « او همین حالا از درب پشتی آشپزخانه وارد شد. مطمئنم که به دروازهی کناری رفته بوده تا با کسی ملاقات کند و فکر میکنم که کار درستی نباشد. ما بایستی او را از این عمل منع کنیم. » - « شما یا من باید همین فردا صبح با او در همین رابطه صحبت کنیم. مری، مطمئنی که همهی دربها و پنجرهها قفل است؟ » - « بله » - « پس شببهخیر » و من بوسهای بر رخسار مرمرین زیبایش زدم و به رختخواب رفتم. آقای هلمز، من خواب سنگینی ندارم، به علاوه دلهرهی تاج نیز دلیل دیگری بر سبکی خوابم شده بود. حدود ساعت دو نیمه شب بود که از صدایی برخواستم. تصور کردم که صدای بستهشدن یکی از پنجرههاست. گوشهایم را تیز کردم و با دقت بیشتری گوش فرادادم و ناگاه صدای روی نوک پا راه رفتن را از اتاق کناری شنیدم. از تخت بلند شدم و با اضطراب درب رختکن را گشودم و به داخل نظری افکندم. از آنچه دیده بودم فریاد کشیدم: « آرتور، ای دزد بیشرم با آن تاج چه میکنی؟ » پسرم، تاج دردست، کنار چراغ گازی ایستاده بود. به نظر میرسید با تمام قوا سعی در خم کردن آن دارد و آنگاه که بر سرش فریاد برآوردم، تاج از دستش رها شد و بر زمین افتاد. چهرهاش همانند مردگان، سپید و رنگپریده شده بود. تاج را از زمین برداشتم و با دقت به آن نگاه کردم. یکی از نوکهای طلایی و سه قطعه الماس سرجایشان نبودند. از فرط عصبانیت، فریاد کنان گفتم: « ای پسر نادان، تو آنرا نابود و خراب کردی! تو برای همیشه مرا شرمنده و شرمسار کردی. جواهراتی را که دزدیدهای کجاست؟ » - « دزدیدهام؟ » - « بله، تو دزدیدهای! » این را گفتم و با شانههایم به او تنهای زدم و او را حل دادم. آرتور گفت: « همهاش آنجاست. همهاش باید آنجا باشد. » - « سه تا از الماسها نیست و تو میدانی که آنها کجاست. من خودم ترا دیدم که سعی میکردی الماس دیگری از آن برداری. » - « شما به حد کافی مرا آزردهاید پدر. من دیگر به این حرفها گوش نخواهم داد و همین فردا صبح خانهی شما به جستجوی زندگی و سرنوشتم، ترک خواهم کرد. » و من چون دیوانگان با عصبانیت و ناراحتی فریاد زدم: « بله تو این خانه را ترک خواهی کرد، اما در دستان پلیس! » - « پلیس چیزی از من نخواهد یافت. » و من دیگر آرتور را چنین عصبانی ندیدم و ادامه داد: « اگر میخواهی به پلیس زنگ بزن، اما آنها هیچ چیز پیدا نخواهند کرد. » در این زمان تمام ساکنین خانه از سر و صداها بیدار شده بودند. مری با عجله داخل اتاق شد، با دیدن تاج و صورت آرتور، به تمام ماجرا پیبرد و از شدت شکی که از این صحنه بر او وارد آمده بود، نقش بر زمین شد و از هوش رفت. من کسی را به دنبال پلیس فرستادم و آنها نیز به سرعت خود را رساندند. آرتور از من خواست که اجازه ندهم پلیس او را با خود ببرد و من نیز در پاسخ گفتم: « این مسئلهای ملی است زیرا که تاج به تمام مردم کشور تعلق دارد. » - « اگر اجازه دهید که برای پنج دقیقه خانه را ترک کنم، حتماً آنها را مییابم. » - « بله، آن وقت در این پنج دقیقه میگریزی یا شاید آنچه را که دزدیدهای در جایی مخفی میکنی. پسرم این واقعیت را قبول کن که پای تو به این مسئله کشیده شده و تو در این قضیه درگیرشدهای و هیچ چیز نمیتواند وضعیت را برای تو از این بدتر کند. اگر همین حالا بگویی که الماسها را کجا گذاشتهای من هم همه چیز را فراموش میکنم و ترا میبخشم. » - « من از شما نمیخواهم که مرا ببخشید. » آرتور این حرفها را گفت و به اتاقش رفت. من نیز پلیس را فراخواندم و آنها را به اتاق آرتور بردم و اجازهدادم که او را دستگیر کنند. پلیس نیز آرتور، اتاقش و تمام خانه را گشت اما چیزی نیافت. همین صبح نیز او را به ادارهی پلیس بردند و من نیز با عجله به نزد شما آمدم تا از شما طلب کمک کنم. هرچه که پول بخواهید به شما خواهم داد. همین حالا نیز جایزهای هزار پوندی برای یابندهی الماسها گذاشتهام. خدای من چه باید انجام دهم؟ من نام و اعتبارم، جواهرات با ارزش ملی و پسرم را در یک شب از دست دادهام. آه خدایا چه میتوانم بکنم؟ » شرلوک هلمز چند دقیقه خیره به آتش شومینه نگاه کرد و آرام و ساکت نسشت. آنگاه گفت: GetBC(3); جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 13:51 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور چل سرخون
از ویکینبشت
روزگاری عده ای بودند که به آنها چل سرخون (چهل سرخان) می گفتند.این آدمها که چهل نفر بودند بسیار شیاد وحقه باز بودند. آنها آدم های ساده را گیر می آوردند وبا کلک وحقه لختش می کردند و دار و ندارش را می گرفتند.یک روز یک نفر الاغی به بچه اش داد وگفت: این را به بازار ببر وبفروش. وبه بچه سفارش کرد که آن را کمتر از سی تومان نفروشد. شب عید بود و می خواستند با پول آن لباسی و کفشی و چیزی بخرند.گفت:"اگر بیشتر زورت رسید بفروش اما کمتر از سی تومان به هیچ وجه نفروش چون این الاغ بیشتر از سی تومان ارزش دارد"
ادامه مطلب ... جمعه 25 فروردين 1386برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور
کاکلزری و گيسوزری از ویکینبشت یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود. پادشاهی بود که صاحب فرزند نمی شد. یک روز پای درویشی به کاخ او باز شد و رو به پادشاه کرد و گفت: پادشاه سلامت باشد برای چه این چنین افسرده و غمگین هستی؟ پادشاه داستان زندگی خود را برای درویش بازگو کرد درویش که از ماجرا آگاه شد از کشکول خویش سیب سرخی در آورد و آن را به پادشاه داد و گفت: این بار هنگامی که خواستی با همسر کوچکت همخوابه شوی این سیب سرخ را دو نیمه کن یک نیمه اش را خودت بخور و نیمه دیگر را به همسرت بده. با اینکه پادشاه از اینگونه سخن ها بسیار شنیده بود ولی دل درویش را نشکاند و گفت: برای ادامه مطلب ... درباره وبلاگ
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||||
![]() |