(زيباترين وبلاگ)
انواع داستان,قصه, شعر و حکایت ها از جمله خیالی عشقی تاریخی و هر داستانی که مد نظرتون هست,خود را آرامش بدهید.
 
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:29 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

« فصل چهارم »

با صداي بوق ماشین ها و سرو صداي مردم از خواب بیدار شده بود. مادرش روي صندلی کنار او خوابش برده بود.

سرمی به دستش وصل نبود و احساس می کرد که حالش از روزهاي پیش بهتر است.آرام از جایش بلند شد و چند
قدم در اتاق زد و روي صندلی کنار پنجره نشست. خیلی وقت بود که به غیر از دیوار هاي سرد و تاریک
بیمارستان جاي دیگري را ندیده بود. صداي بچه هایی که با پدر و مادرهایشان این طرف و آن طرف می رفتند ،
انسان را به شوق می آورد. پارك جلوي بیمارستان هم با درختان سرو و کاج هاي بلند انسان را به یاد جنگل هاي
شمال می انداخت و خستگی را از تن به در می کرد. پنجره را باز کرد. هواي فوق العاده خنک و خوبی بود.
چشمایش را بست تا نسیم صبح بهاري به صورت او بخورد و او بتواند آن را با تمام وجود احساس کند. ریحانه
خانم ناگهان از جا پرید و گفت:
 

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:25 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 « فصل سوم »

حدود ساعت نه صبح بود که دکتر براي معاینه اش وارد اتاق شد. مادرش کنار تختش خوابش برده بود ولی با باز
شدن در و آمدن دکتر او نیز از خواب بیدار شد. آرش ، آرام آرام داشت چشمانش را باز می کرد. مادرش که این
صحنه را دیده بود، گفت:
الهی قربونت برم آرش جون. مادر به هوش اومدي... حالت خوبه؟
آرش که توان پاسخ دادن نداشت ، سري تکان داد. دکتر جلو آمد و آرش را معاینه کرد و چند سوال کوتاه از آرش
پرسید و از او خواست که آرش به آنها با آره یا نه پاسخ دهد. با خوشرویی دستی به سر آرش کشید و گفت:
خیلی شانس آوردي ضربه ي سنگینی به سرت خورده بود و بعد رو به ریحانه خانم کرد و گفت:
خدا رو شکر مثل اینکه حالش بهتره .
ریحانه خانم در حالی که اشکهایش را پاك می کرد، گفت:
دستت درد نکنه آقا محمود. من آرشمو از شما دارم

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:21 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

« فصل دوم »

چند روز گذشته بود. مهدیس و آرش بهتر دیده بودند چند روزي به خاطر بهانه جویی هاي ایرج خان، یکدیگر را
نبینند و دیدارهاي آنها فقط به سلام و علیک هایی که احیانا همدیگر را در باغ می دیدند، خلاصه می شد.
مهدیس از رفتارهاي آرش سر در نمی آرود ، ولی او را هنگامی که در باغ مشغول آب دادن به گل ها بود، تماشا
می کرد. او فکر می کرد شاید آرش به خاطر اینکه آن روز غرورش پیش او شکسته بود، روي دیدن مهدیس را
نداشت. صبح زود از خواب بیدار شده بود. لباس صورتی رنگی پوشیده بود و موهاي روشن و لطیفش را شانه زد و
هنگامی که آرش داشت از باغ خارج می شد، به سرعت به دنبال او دوید و صدا کرد:
آرش
آرش وقتی به سوي مهدیس برگشت، زیبایی شاهزاده ي رویاهایش، مات و مبهوتش کرد . نور خورشید از پشت
به قامت رعنا و متناسب مهدیس می تابید و نسیم خنک بهاري موهایش را به پرواز درآروده بود و در آن صبح

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:5 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

« فصل اول »
در باغ نشسته بود و در افکارش غرق شده بود. نمی دانست که چطور به اینجا رسیده بود ولی دوست داشت هر
چیزي که به آن رسیده یا نرسیده بود دوست می داشت. از آن موقع که چشم باز کرده بود در عمارت بزرگ یکی
از پولدارترین مردان تهران با پدر و مادرش به عنوان سرایدار زندگی می کرد.پدر و مادرش تمام جوانیشان را در
این خانه سپري کرده بودند و چه چیزها که از این مرد نشنیده بودند ولی براي آسایش تنها فرزندشان مشقت ها
را قبول کرده بودند و حالا بعد از ، از دست دادن پدرش این او بود که می بایست هم وظیفه ي پدر را به دوش می
کشید و هم از مادر مراقبت می کرد. ولی اي کاش که همه چیز به همین چیزها ختم می شد ولی حرف دیگري هم
بود که هیچ وقت جرئت گفتن آن را نداشت. در همین افکار غوطه ور بود که صداهاي خنده هایش به گوشش
رسید. گویی مست شده بود و چیز دیگري را نمی شنید. آن قدر حواسش پرت شده بود که آمدن آن ها را که در
مقابلش ایستاده بودند را حس نمی کرد. ناگهان چشمش به آنها افتاد و خیلی سریع بلند شد و خود را پیدا کرد و
گفت:

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:38 ::  نويسنده : سيد احمد موسوى پور

 

از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ي امیر بروم. از
گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم هاي گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می
رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند
بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توي بغلش و با بی حوصلگی
گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک
ساعت منو توي آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوري گفتم:

 



ادامه مطلب ...

درباره وبلاگ

به دنياى خود خوش آمديد(welcome), من آن شمعم که با سوز دل خویش, فروزان میکنم ویرانه ای را, اگر خواهم که خاموشی گزینم, پریشان می کنم کاشانه ای را , سلام دوست عزيزم.خواهش ميکنم در نظر سنجى شرکت کن.
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا مارا با عنوان زيبا ترين وبلاگ و آدرس www.ug.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیرنوشته . در صورت وجود لینک ما درسایت شما لینکتان به طورخودکار در سای تمان قرار میگیرد.