(زيباترين وبلاگ)
انواع داستان,قصه, شعر و حکایت ها از جمله خیالی عشقی تاریخی و هر داستانی که مد نظرتون هست,خود را آرامش بدهید.
|
||||
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 13:53 :: نويسنده : سيد احمد موسوى پور
از ویکینبشت
دوستم هلمز از صندلی راحتیاش برخاست و از بالای شانههایم به بیرون نظری افکند. یک صبح سرد فوریه بود و برفهای زیاد شب گذشته که بر زمین نشستهبودند در زیر انوار کم رمق آفتاب زمستانی چشمکزنان میدرخشیدند. مرد حدوداً پنجاه ساله، بلند قامت و اندکی فربه بود و لباسهایی شیک و گرانقیمت به تن داشت. اما رفتارش برازندهی لباسهایش نبود؛ در حالی که از عرض خیابان عبور میکرد، دستهایش را در هوا حرکت میداد و سرش را به این سو و آن سو میچرخاند. - « موضوع از چه قرار است هلمز؟ آیا او به دنبال پلاک خانهای است؟ » و هلمز پاسخ داد: « واتسون عزیز، مطمئنم که میهمان تازهی ماست! » - « منظورت این است که بدین جا میآید؟ » - « به گمانم قصد دارد که با من صحبت کند. هاها! » در همین حال مرد با شتاب به سمت خانه آمد و با شدت زنگ درب را به صدا درآورد. تنها چند لحظه بعد، او در اتاق همراه ما بود. به تندی نفسنفس میزد و دستانش را همچنان در هوا میچرخاند. هنگامی که ناراحتی را در چشمانش دیدیم، لبخند صورتهایمان نیز رخت بربست و محو شد. برای مدتی توان صحبت نداشت. بدنش از سمتی به سمتی دیگر حرکت میکرد و موهای سرش را همچون دیوانگان میکشید. شرلوک هلمز، او را به آرامی بر صندلی نشاند و گفت: - « مگر نه این است که برای تعریف داستانتان بدینجا آمدهاید؟ پس لطفاً تا وقتی که آرام نشدهاید لب به سخن نگشایید و این مشکل را تا بهبودی حالتان مطرح نکنید. » مرد به آرامی در جایش نشست و تا نفسنفس زدنهایش بند آید بدون هیچ کلامی همانطور باقیماند. سپس رو به ما کرد و گفت: « بیشک مرا دیوانه یا مجنون میپندارید. مشکلی که بر من حادث شده، خود برای دیوانه شدن کافی است. توانایی ایستادگی در مقابل شرمساری از حرف مردم، که تا کنون آنرا تجربه نکردهام، و یا حتی کنار آمدن با مشکلات خانوادگی را در خود میبینم اما این بار، این دو با هم همراه شدهاند و در موقعیتی طاقتفرسا، تمام توان مرا ربودهاند و مقدمات نابودی و فلاکتم را محیا ساختهاند. از این گذشته اگر شما راه حلی بر این معضل نیابید، دیگر من تنها نیستم و افراد سرشناس مملکتی نیز بیتردید در چنین گودال تاریک جانکاهی همراهم خواهند شد. هلمز گفت: « آرام باشید آقا. شما که هستید و برشما چه رفتهاست؟ » و مرد پاسخ داد: « نام من احتمالاً برایتان آشنا خواهد بود. من آلکساند هولدر، از بانک اعتباری هولدر و استیونسن در خیابان تردنیدل هستم. » نام او کاملاً برای ما شناخته شده بود. آقای هولدر شریک سابق دومین بانک تجاری بزرگ لندن بود. واقعاً چه بر این مرد رفته که چنین روزگار تلخ و اسفباری را میگذراند و چنین شکننده راه زندگی را در پیشگرفته و رو به ما آورده؟ تا او خود را برای تعریف داستانش آماده کند، اندکی صبر کردیم. - « آقایان، وقت طلاست. هنگامیکه پلیس استفاده از کمک و همیاری شما را به من پیشنهاد کرد حتی یک دقیقه را نیز از دست ندادم. با وجود برف زمین و کندی حرکت کالسکهها به ناچار از ایستگاه مترو تا اینجا را دویدم. اکنون نیز که حالم بهتر شده قصد دارم که تمام زوایای پیدا و پنهان ماجرا را در آن حد که میدانم برایتان بازگو کنم. و او شروع به صحبت کرد: « دیروز صبح در دفتر کارم در بانک نشسته بودم که کارت شخصی را که تقاضای ملاقات داشت برایم آوردند. پس از خواندن نام او، دریافتم که از مهمترین افراد انگلستان است، پس سریعاً او را به نزد خود خواندم. آن مرد رو به من کرد و گفت: « آقای هولدر، شنیدهام که شما وام میدهید. » - « بله، بانک در صورتی که از بازگشت پول مطمئن باشد، وام خواهد داد. » - من سریعاً به پنجاه هزار پوند نیازمندم. البته اگر بخواهم چنین پولی را میتوانم از دوستانم بگیرم، اما بیشتر ترجیح میدهم همچون یک مسئله کاری و تجاری با آن برخورد کنم و آن را از شما قرض کنم. » - « آیا میتوانم بدانم که این مبلغ را برای چه مدت میخواهید؟ » - « دوشنبهی آینده مقدار هنگفتی پول بدستم میرسد. مسلماً تمام پولتان را در همان زمان پرداخت خواهم کرد. اما بسیار حیاتی است که اکنون این پول را دریافت کنم. » - « مایهی امتنان و خوشحالی بود که میتوانستم این پول را از حساب شخصیام به شما تقدیم کنم، اما چه کنم که این میزان بس زیاد است و چارهای جز پرداخت توسط بانک نیست؛ که در این صورت تقاضا دارم چیزی را که همتراز و همسنگ این مبلغ، ارزشمند باشد به عنوان ودیعه نزد بانک بگذارید. » - « البته » و در این هنگام کیف چرمی سیاهی را بلند کرد و روی میز گذاشت و ادامه داد: « مطمئنم که دربارهی تاج الماس شنیدهاید. » - « تاج الماس از باارزشترین دارائیهای ملی است. » - « بله، دقیقاً » و در همین حال درب کیف را گشود و بر روی پارچهی صورتی داخل آن یک قطعهی بینظیر جواهر آرمیده بود. آن مرد ادامه داد: « سی و نه قطعه الماس بسیار بزرگ و طلای بسیار گرانقیمت بدنهی تاج. من این اثر هنری برجسته را به شما میدهم. » و من کیف را برداشتم و با شک و تردید به آن مرد سرشناس نگریستم. او دوباره ادامه داد: « فکر میکنید کار درستی است که این تاج را به شما دهم؟ بدونتردید تاج فقط چهار روز نزد شما خواهد ماند. تنها چیزی که از شما میخواهم این است که این موضوع، همچون راز سر به مهری بین خودمان باقیبماند و از تاج به بهترین و شایستهترین وجه ممکن مراقبت کنید زیرا که صبح دوشنبه برای پسگرفتن آن مجدداً مزحمتان خواهم شد. » آن مرد هنگام رفتن عصبی و نگران به نظر میرسید، من نیز مبلغ درخواستیاش را که پنجاه هزار پوند بود به صورت اسکناس تهیه کردم و به وی پرداختم. هنگامی که دوباره تنها شدم، به اندیشه فرورفتم و از مسئولیت خطیری که قبول کردهبودم نگران شدم. این تاج سرمایهای ملی است که به تمام مردم انگلستان تعلق دارد. من آنرا درون جعبهای مخصوص در دفترم قرار دادم و به کار مشغول شدم. عصر هنگام، موقع تعطیلی، به دلیل وجود سابقهی قبلی دستبرد، عاقلانه ندیدم که آن تاج با ارزش را در بانک بگذارم. پس کالسکهای گرفتم و آنرا با خود به خانه بردم. در تمام طول راه، لحظهای نبود که از هراس حادثهای ناگوار، نفسم به شماره نیفتد. تا اینکه بالاخره به خیابان استرتهام و خانه رسیدیم. بلافاصله به طبقهی بالارفته و آنرا درون کمد دیواری اتاق رختکنم مخفیکردم. آقای هلمز، من دو خدمتکار مرد دارم که هر دو شبها را بیرون از خانه میگذرانند و از این بابت هیچ جای نگرانی نیست. همچنین سه خدمتکار زن نیز در خانهام مشغول به کار هستند که هر سه وظایفشان را به نحو احسن انجام میدهند و سالهاست که در این خانه مشغولند. به تازگی خدمتکار زن دیگری نیز به نام لوسی پر به استخدامم درآمده است که به نظر شخص خوبی است و همیشه کارهایش را به درستی انجام میدهد. او دختری زیباروست که هواخواهان بسیار دارد و البته از این لحاظ هیچ مشکلی وجود ندارد، چرا که ما همه معتقدیم که او دختر خوبی است. من خانوادهی کوچکی دارم. همسرم چند سال پیش درگذشت و من و یگانه پسرم، آرتور را تنها گذاشت. آرتور تمام زندگی من است. او اخیراً بسیار دردسرآفرین و مشکلساز شده که از این بابت تمام تقصیرات متوجه من است. زیرا هنگامی که همسرم ما دو نفر را ترک گفت، هرچه در توان داشتم برای رفاه و آسایش آرتور کردم و تمام خواستههایش را برآوردم و شاید این بزرگترین اشتباه من بود. دوستداشتم که او نیز با من در بانک مشغول شود، اما متاسفانه او هیچ تمایلی به تجارت ندارد. وقتی که جوان بود به عضویت کلوپی درآمد و همانجا با تعدادی از مردان ثروتمند دوست شد. مردانی که عاداتی پرهزینه و گران قیمت داشتند. آری از آن به بعد بود که او نیز شروع به باختن پول در قمار، بازی ورق و مسابقات اسبدوانی کرد و دائماً برای قرض کردن به نزدم میآمد. بارها تلاش کردم تا او را از این دوستان جدید دور کنم و او را مجبور به ترک کردن کلوپ کردم که هر بار یکی از آنها به نام سر جرج برنول مانع میشد و تمام نقشههایم را نقشبرآب میکرد. سر جرج مرتباً به خانهی ما رفت و آمد دارد. از تمایل آرتور به او هیچ شگفتزده نخواهم شد، زیرا که او در هر کاری دستی دارد و در هر جایی حضوری. از آن گذشته، مصاحب خوبی است و چهره و اندامی برازنده و نیکو دارد. با این همه هرگز نتوانست در درون قلبم همچون آرتور جایی بگشاید. درست مثل مری کوچکم. او نیز همچون من به این مرد میاندیشد. آه، راستی. مری برادرزادهی من است، اما همچون دخترم او را دوست میدارم. پس از آنکه پنج سال پیش برادرم جانباخت، او به نزد ما آمد و از آن زمان تاکنون با ما زندگی میکند. او شیرین، دوستداشتنی و زیباست و خانهداری میکند. نمیدانم اگر او نبود، چه میکردم. تنها در یک مورد است که با خواست قلبی من مخالف است. دو مرتبه آرتور از او تقاضای ازدواج کرد و هر دو بار او نپذیرفت. آرتور او را بسیار دوست میدارد و او را ملکه زندگی خود میپندارد. اما این ازدواج هرگز سرنگرفت، ازدواجی که به نظرم میتوانست پسرم را از این منجلاب بدبختی قمار، نجات بخشد. اما به هرحال دیگر برای این حرفها خیلی دیر شده است! آقای هلمز، اکنون شما از خانه و خانواده و اطرفیان من به خوبی مطلعید. حال میخواهم ادامهی این داستان غمانگیز و اسفبار را برایتان نقل کنم: همان شب، هنگامی که در حال صرف قهوهی بعد از شام بودیم، من، مری و آرتور را از وجود تاج باارزش باخبر کردم. با این حال نام آن شخص را به آنها نگفتم و تمام تلاشهایشان برای دیدن تاج را بینتیجه گذاشتم. لوسی پر برایمان قهوه آورد و اتاق را ترک کرد اما آقایان هیچ مطمئن نیستم که آیا درب اتاق بسته بود یا خیر. آرتور پرسید: « پدر آنرا کجا مخفی کردهاید؟ » - « در کمد دیواری اتاق رختکن. » - « امیدوارم که امشب هیچ سارقی به این خانه نیاید. » - « البته درب کمد را قفل کردهام و جای هیچ نگرانی نیست. » - « اما کلیدهای کمدهای دیگر میتوانند قفل را بگشایند. هنوز یادم است که در زمان کودکی همیشه با کمک کلید کمد اتاق نشیمن درب آنرا میگشودم. » آن شب آرتور مرا تا اتاق همراهی کرد و در حالی که چشمانش از شرم بر زمین افتاده بودند گفت: - « پدر آیا امکان دارد که دویست پوند به من قرص دهید؟ » - « نه، نمیشود. تاکنون نیز با تو بسیار بخشنده و دستودلباز بودهام. » - « البته که بودهاید اما من به این پول نیاز مبرم دارم و باید آنرا پس دهم؛ وگرنه مرا از کلوپ اخراج میکنند و هرگز نمیتوان به آنجا برگردم. » - « اینکه بسیار خوب است. » - « بله، اما مسلماً شما مایل نیستید که من آنجا را با شرمساری و شرمندگی ترک کنم. به هیچ وجه توان تحمل چنین وضعی را ندارم و هرطور که شده این مبلغ را به هر شکل ممکن تهیه میکنم. اگر شما هم آنرا به من ندهید، ناچاراً میبایست به راه دیگری متوصل شوم. » از اینکه در یک ماه گذشته برای بار سومی بود که برای قرض کردن پول نزدم میآمد بسیار عصبی و ناراحت شدهبودم و به همین جهت بر سرش فریاد برآوردم و با صدای بلند گفتم: « یک پول سیاه هم به تو نخواهم داد! » و آرتور برگشت و به اتاق خود رفت. پس از رفتن او، به سرغ کمد رفتم و آنرا گشودم و برای بار دیگر تاج را وارسی کردم و هنگامی که از سلامتی آن مطمئن شدم درب کمد را بسته و قفل کردم. سپس به تمام دربها و پنجرههای ساختمان سرکشیدم تا از بسته و قفل بودن آنها نیز اطمینان حاصل کنم. البته همیشه این وظیفه بر عهدهی مری بود. آن هنگام که به طبقهی پایین آمدم، مری را کنار پنجرهی حال دیدم. وقتی که به او نزدیکتر شدم، او پنجره را بست و قفل کرد. مری با کمی اضطراب و تشویش از من پرسید: - « عمو جان، شما به لوسی اجازه داده بودید که امشب از خانه بیرون رود؟ » - « مسلماً خیر » - « او همین حالا از درب پشتی آشپزخانه وارد شد. مطمئنم که به دروازهی کناری رفته بوده تا با کسی ملاقات کند و فکر میکنم که کار درستی نباشد. ما بایستی او را از این عمل منع کنیم. » - « شما یا من باید همین فردا صبح با او در همین رابطه صحبت کنیم. مری، مطمئنی که همهی دربها و پنجرهها قفل است؟ » - « بله » - « پس شببهخیر » و من بوسهای بر رخسار مرمرین زیبایش زدم و به رختخواب رفتم. آقای هلمز، من خواب سنگینی ندارم، به علاوه دلهرهی تاج نیز دلیل دیگری بر سبکی خوابم شده بود. حدود ساعت دو نیمه شب بود که از صدایی برخواستم. تصور کردم که صدای بستهشدن یکی از پنجرههاست. گوشهایم را تیز کردم و با دقت بیشتری گوش فرادادم و ناگاه صدای روی نوک پا راه رفتن را از اتاق کناری شنیدم. از تخت بلند شدم و با اضطراب درب رختکن را گشودم و به داخل نظری افکندم. از آنچه دیده بودم فریاد کشیدم: « آرتور، ای دزد بیشرم با آن تاج چه میکنی؟ » پسرم، تاج دردست، کنار چراغ گازی ایستاده بود. به نظر میرسید با تمام قوا سعی در خم کردن آن دارد و آنگاه که بر سرش فریاد برآوردم، تاج از دستش رها شد و بر زمین افتاد. چهرهاش همانند مردگان، سپید و رنگپریده شده بود. تاج را از زمین برداشتم و با دقت به آن نگاه کردم. یکی از نوکهای طلایی و سه قطعه الماس سرجایشان نبودند. از فرط عصبانیت، فریاد کنان گفتم: « ای پسر نادان، تو آنرا نابود و خراب کردی! تو برای همیشه مرا شرمنده و شرمسار کردی. جواهراتی را که دزدیدهای کجاست؟ » - « دزدیدهام؟ » - « بله، تو دزدیدهای! » این را گفتم و با شانههایم به او تنهای زدم و او را حل دادم. آرتور گفت: « همهاش آنجاست. همهاش باید آنجا باشد. » - « سه تا از الماسها نیست و تو میدانی که آنها کجاست. من خودم ترا دیدم که سعی میکردی الماس دیگری از آن برداری. » - « شما به حد کافی مرا آزردهاید پدر. من دیگر به این حرفها گوش نخواهم داد و همین فردا صبح خانهی شما به جستجوی زندگی و سرنوشتم، ترک خواهم کرد. » و من چون دیوانگان با عصبانیت و ناراحتی فریاد زدم: « بله تو این خانه را ترک خواهی کرد، اما در دستان پلیس! » - « پلیس چیزی از من نخواهد یافت. » و من دیگر آرتور را چنین عصبانی ندیدم و ادامه داد: « اگر میخواهی به پلیس زنگ بزن، اما آنها هیچ چیز پیدا نخواهند کرد. » در این زمان تمام ساکنین خانه از سر و صداها بیدار شده بودند. مری با عجله داخل اتاق شد، با دیدن تاج و صورت آرتور، به تمام ماجرا پیبرد و از شدت شکی که از این صحنه بر او وارد آمده بود، نقش بر زمین شد و از هوش رفت. من کسی را به دنبال پلیس فرستادم و آنها نیز به سرعت خود را رساندند. آرتور از من خواست که اجازه ندهم پلیس او را با خود ببرد و من نیز در پاسخ گفتم: « این مسئلهای ملی است زیرا که تاج به تمام مردم کشور تعلق دارد. » - « اگر اجازه دهید که برای پنج دقیقه خانه را ترک کنم، حتماً آنها را مییابم. » - « بله، آن وقت در این پنج دقیقه میگریزی یا شاید آنچه را که دزدیدهای در جایی مخفی میکنی. پسرم این واقعیت را قبول کن که پای تو به این مسئله کشیده شده و تو در این قضیه درگیرشدهای و هیچ چیز نمیتواند وضعیت را برای تو از این بدتر کند. اگر همین حالا بگویی که الماسها را کجا گذاشتهای من هم همه چیز را فراموش میکنم و ترا میبخشم. » - « من از شما نمیخواهم که مرا ببخشید. » آرتور این حرفها را گفت و به اتاقش رفت. من نیز پلیس را فراخواندم و آنها را به اتاق آرتور بردم و اجازهدادم که او را دستگیر کنند. پلیس نیز آرتور، اتاقش و تمام خانه را گشت اما چیزی نیافت. همین صبح نیز او را به ادارهی پلیس بردند و من نیز با عجله به نزد شما آمدم تا از شما طلب کمک کنم. هرچه که پول بخواهید به شما خواهم داد. همین حالا نیز جایزهای هزار پوندی برای یابندهی الماسها گذاشتهام. خدای من چه باید انجام دهم؟ من نام و اعتبارم، جواهرات با ارزش ملی و پسرم را در یک شب از دست دادهام. آه خدایا چه میتوانم بکنم؟ » شرلوک هلمز چند دقیقه خیره به آتش شومینه نگاه کرد و آرام و ساکت نسشت. آنگاه گفت:
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||||
![]() |